بنفشه(پست سی و دوم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 32
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 32
بازدید ماه : 348
بازدید کل : 339589
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
شنبه 13 خرداد 1391برچسب:, :: 20:40 :: نويسنده : mahtabi22

سیاوش ماشین را کنار خیابان پارک کرد و با عجله به آن سوی خیابان رفت. هول و دستپاچه در خانه را باز کرد و به زیر پله ها نگاه کرد و نفس راحتی کشید. حق با شایان بود. بنفشه خانه نبود. همانطور با کفش از پله ها بالا رفت، حق شایان همین بود که سیاوش با کفش وارد خانه اش شود. همین تنبلی و حواس پرتی اش،باعث شده بود که وقتشان هدر رود. دیگر زمانی برای باز کردن بند کفش و بیرون آوردن آن باقی نمی ماند. سیاوش به سرعت وارد اطاق شایان شد، پارچه را روی تخت پهن کرد و در کمد را باز کرد و به جستجو در کمد پرداخت. به دنبال شومیز ها بود. چند دقیقه همچنان در کمد، کند و کاو کرد. ولی خبری از شومیزها نبود. کلافه و عصبی گوشی را از جیبش بیرون آورد و شماره ی شایان را گرفت:

-الو، شایان، پس این شومیزها کو؟

-تو کمده دیگه

-احمق من الان تا نیم تنه تو کمدم، پس چرا نمی بینم؟

-خوب بگرد، همونجاست،

شایان چند لحظه سکوت کرد و ناگهان:

-وااااااااای، خونه ی خواهرم گذاشتم، تو انباریشه، وای، وای

-آی درد، آی مرگ، الهی خبرت واسه من بیاد، ببین چقدر معطلمون کردی، پاشو برو خونه ی خواهرت بگیرشون، من که عمرا نمیرم اونجا

-وای داداش منو ببخش، بخدا نمی دونم چرا قاطی کردم، من الان خودم میرم از خونه ی خواهرم بسته ها رو میارم، چاکرتم هستم، تا تو اینجا برسی من بسته ها رو، روی پیشخوان مغازه برات گذاشتم

سیاوش با حرص تماس را قطع کرد. به سمت پارچه رفت و آنرا برداشت و خواست از در اطاق خارج شود که صدایی شنید.....

بنفشه با احتیاط در خانه را باز کرد و به زیر راه پله ها جشم  دوخت. لبخندی روی لبش نشست. پدرش خانه نبود. به سمت نیوشا، فواد و پوریا چرخید:

-بیاین تو، بابام نیستش

هر سه وارد خانه شدند. بنفشه در خانه را بست:

-بریم بالا

و خودش جلوتر از آنها از راه پله ها بالا رفت، به دنبال بنفشه، پوریا و فواد از پله ها بالا رفتند. نیوشا زیر راه پله ها معطل کرد، آینه ای از کیفش بیرون آورد و رژ لب صورتی رنگی را در دست گرفت و ناشیانه روی لبهایش کشید. رژ لب از چند قسمت لبهایش، بیرون زده بود. چند بار لبهایش را به هم مالید و به دنبال آنها مسیر راه پله ها را در پیچ گرفت.

بنفشه وارد هال شد. سکوت خانه را فرا گرفته بود. بنفشه برای اطمینان از نبود پدرش فریاد زد: باباااااا، خونه ای؟

صدایی به گوشش نرسید. بنفشه با لبخند گفت:

-خیل خوب، بابام نیستش، خیالتون جمع

سیاوش پشت در اطاق ایستاده بود و به بخت بد خودش لعنت می فرستاد. عجب لحظه ای بنفشه وارد خانه شده بود.

عجب لحظه ای...

اصلا مگر شایان نگفته بود که بنفشه، کلاس فوق برنامه دارد و تا ساعت پنج بعد از ظهر به خانه بر نمی گردد؟ پس بنفشه اینجا چه می کرد؟

خودش جواب خودش را داد، بنفشه دروغ گفته بود. اما دلیل دروغگویی اش چه بود؟

سیاوش گوشهایش را تیز کرد و به صداهای نا آشنا گوش فرا داد. صدای دخترانه ای را شنید:

-هوراااااااااااا، دیگه جشن تولد شروع میشه، کجا مانتومو در بیارم؟

بنفشه جواب داد: نیوشا بریم تو اطاق من، منم مانتومو در بیارم

سیاوش با خودش فکر کرد، پس نیوشا همراه بنفشه است.

اصلا از این دخترک خوشش نمی آمد....

اصلا....

با صدای بسته شدن در اطاق بنفشه، سیاوش نفس راحتی کشید و خواست به آرامی و قبل از اینکه بنفشه او را ببیند، از اطاق شایان خارج شود و به سرعت از خانه بیرون برود که با شنیدن صدای پسرانه ای، میخکوب شد.

پوریا رو به فواد کرد: خونشون خیلی هم بزرگ نیست

فواد جواب داد: آره، اندازه ی خونه ی ماست

-یکم بهم ریخته ست

-اوهوم

سیاوش اخم کرد، با خودش کلنجار رفت که واقعا صدای پسرانه شنیده یا دچار توهم شده است؟

چند لحظه سکوت کرد و اینبار از تعجب چشمانش از هم گشوده شد.

سیاوش کاملا متوجه ی جریان شد....

کاملا....

بنفشه دو پسر را همراه خود به خانه آورده بود.

خاک بر سرت شایان،

خاک بر سرت با اینطور بچه تربیت کردنت...

خاک بر سرت....

بنفشه پسر به خانه آورده بود...

پسر....

پسر....

..............

سیاوش با اخمی که هنوز به چهره داشت، هنوز پشت در اطاق شایان ایستاده بود و به صداها گوش می داد. ته دلش می خواست از اطاق بیرون بیاید و ابتدا با اردنگی هر دو پسر نوجوان را از خانه بیرون کند و بعد یک سیلی زیر گوش بنفشه بخواباند. از سوی دیگر دوست داشت مطمئن شود که این دور هم نشینی، فقط در حد یک دوره ی دسته جمعی است و  یا چیزی بیشتر از آن است.

بهتر نبود صبر کند تا بفهمد ماجرا به کجا کشیده خواهد شد؟

بهتر نبود؟

اگر هم قرار بود اتفاقی بیوفتد، سیاوش که حضور داشت، پس خطری بنفشه را تهدید نمی کرد.

سیاوش گوشهایش را تیز کرد و منتظر ماند....

بنفشه مانتوی مدرسه اش را از تنش خارج کرد. بلوز یقه گرد آبی رنگی به تن داشت. با همان شلوار مدرسه ی پارچه ای به سمت نیوشا چرخید و با دیدن نیوشا ابروهایش بالا رفت. نیوشا تاپ قرمز رنگی پوشیده بود. بند سفیدلباس زیرش، مشخص بود. چشمان بنفشه روی بند ثابت مانده بود و باز هم چیزی شبیه حسرت در دلش نشست.

رو به نیوشا کرد: اینجوری می خوای بیای؟

نیوشا همانطور که گوشواره هایش را به گوشش آویزان می کرد رو به بنفشه کرد: آره مگه چیه؟ حالا تو بگو ببینم اینجوری می خوای بیای؟

-چه جوری؟

-مثه دهاتیها لباس پوشیدی، با شلوار مدرسه می خوای بیای جلوی فواد؟ این چیه؟ نگاش کن توروخدا، دستات چرا اینقدر مو داره؟

بنفشه به دستانش نگاه کرد. به موهای مشکی روی دستانش چشم دوخت:

-مگه چیه؟

-ایشششش، چقدر هپلی هستی، دستای منو ببین چه تمیزه

و دستان سفیدش را جلوی چشمان بنفشه به نمایش گذاشت. بنفشه دچار اضطراب شد. واقعا اینقدر اوضاع بهم ریخته بود؟ صدای نیوشا باعث شد چشم از دستانش برگیرد.

-حالا اینو ببین

و پاچه های شلوارش را کمی به سمت بالا کشید. بنفشه پوست لبش را به دندان گرفت. با سرخوردگی به نیوشا نگاه کرد. چشمش افتاد به رژ لب کج و معوج شده ای که روی لب نیوشا جا خوش کرده بود.

نیوشا متفکرانه به او چشم دوخت:

-حالا ناراحت نباش، برو یه بلوز آستین بلند پیدا کنو بپوش، شلوارتم عوض کن، من میرم پیش بچه ها، در ضمن یه ادکلنی، اسپره ای چیزی به خودت بزن، بوی عرق می دی

نیوشا که از اطاق بیرون رفت بنفشه بغض کرد. چقدر وضعیتش داغان بود. دست و پایش به قول نیوشا هپلی بود و بدتر از آن بوی عرق می داد. با دلخوری به سمت کشوی لباسش رفت و بلوز آستین بلند صورتی رنگی را که چروکیده بود، از بین لباسهای در هم شده بیرون کشید.

نیوشا کنار پوریا نشسته بود و با لبخند پت و پهنی که بر لب داشت شمع های سیزده سالگی اش را روشن می کرد. پوریا دستش را به دور گردن نیوشا حلقه کرد و خودش را به او چسباند.

بنفشه آستینهای بلوز چروکیده اش را، با هر دو دستش می کشید تا ساعدش مشخص نشود. صحبتهای نیوشا بیش از حد رویش تاثیر گذاشته بود....

بیش از حد...

همسالان، بیشترین تاثیر را روی هم می گذارند...

بیشترین تاثیر....

 فواد کنار بنفشه روی کاناپه دو نفره نشسته بود و به حرکات عصبی اش نگاه می کرد. با خود فکر کرد که بنفشه چرا آستینهایش را می کشید؟

لحن مهربانی به صدایش داد:

-بنفشه چی شده؟ چرا ناراحتی؟

نگاه بنفشه روی دست پوریا ثابت مانده بود که کم کم به زیر بند تاپ نیوشا می لغزید و گفت:

-چیزی نیست

-بهم بگو دیگه، چیزی شده؟

بنفشه به نیوشا نگاه کرد که خودش را خم کرده بود و غش غش می خندید

-می گم چیزی نیست

فواد کمی به بنفشه نزدیکتر شد و دستش را از پشت سر بنفشه روی پشتی کاناپه دراز کرد. بنفشه نفس عمیق کشید و بینی اش را چین داد. از بوی عرق تن فواد چندشش شد. دوباره به نیوشا و پوریا نگاه کرد. پوریا دستانش را دور کمر نیوشا حلقه کرده بود و قلقلکش می داد. بنفشه آب دهانش را قورت داد.

فواد رو به نیوشا کرد که یقه ی تاپش بیش از حد پایین آمده بود و اصلا برایش اهمیتی نداشت:

-شمعا رو فوت کن دیگه، زود باش

نیوشا خنده کنان گفت:

-این نمی ذاره، نکن دیگه، اینقدر قلقلکم نده

پوریا دستانش به دور کمر نیوشا ثابت ماند:

-باشه، بیا، کاریت ندارم، فوت کن

فواد رو به نیوشا کرد: آرزو کردن یادت نره

پوریا و فواد و نیوشا فریاد زدند: یک، دو، سه

تنها بنفشه بود که مغموم و متفکر به شعله های شمع چشم دوخته بود.

نیوشا شمع ها را فوت کرد، هر سه نفر کف زدند. باز هم بنفشه کف نزد. فواد از گوشه ی چشم به بنفشه نگاه می کرد.

پوریا از فرصت استفاده کرد و گفت:

-اولین بوس تبریکو من باید بدم

بنفشه با تعجب به نیوشا نگاه کرد که با پر رویی گونه اش را به سمت لبهای پوریا جلو آورده بود.

پوریا خندید:

-نه لپ قبول نیست، من لب می خوام

بنفشه کمی معذب شد. نیوشا خندید.

بنفشه زیر چشمی به آن دو نگاه کرد. نیوشا با لبخند خودش را به پوریا نزدیک کرد و دوباره عقب کشید و صورتش را بین دستانش پنهان کرد و بلند، بلند خندید. پوریا دستان نیوشا را از روی صورتش کنار زد و روی صورتش خم شد. چشمان بنفشه آنچه را که می دید باور نمی کرد. پوریا لبهای نیوشا را بی پروا بوسید. یک لحظه صحنه هایی از فیلمی که دیده بود از ذهنش گذشت. سرش را به سمت دیگر چرخاند و با فواد چشم در چشم شد. فواد با لبخند مزخرفی روی لبش به بنفشه نگاه کرد و گفت:

-بوس من چی میشه؟

بنفشه فکر کرد اشتباه شنیده است، به چشمان فواد نگاه کرد:

-یعنی چی؟

-منم بوس می خوام، مگه تولد نیست؟

بنفشه گیج و منگ جواب داد:

-تولد من که نیست، تولد نیوشاست

-نیوشا که پوریا رو بوسید، منو که نباید می بوسید، تو باید بوسم کنی

بنفشه خودش را جمع و جور کرد: نه

فواد کمی خودش را به بنفشه چسباند:

-چرا نه؟ مگه بده؟ اگه بده چرا نیوشا این کارو کرد؟

بنفشه خودش را عقب کشید و به سمت نیوشا نگاه کرد که تقریبا در آغوش پوریا ولو شده بود.

روش را به سمت فواد کرد:

-من دوست ندارم

فواد دست بنفشه را گرفت:

-همش یه دونه، زودی تموم میشه

بنفشه سعی کرد دستش را از دست فواد بیرون بیاورد:

-نه، نمی خوام ، خوشم نمی یاد

صدای نیوشا را شنید که می خندید: پر رو شدیا پوریا

فواد دست بنفشه را محکم فشار داد:

-چیزی نیستش که، خودتم خوشت میاد

بنفشه لحظه ای را به یاد آورد که در اطاقش را گشوده بود و سیاوش را در آن وضعیت دیده بود.

باز هم خودش را به کناره های مبل کشاند:

-نه فواد، مگه نمی گم دوست ندارم

فواد با دستش بنفشه را به سمت خودش کشید:

-حالا چرا فرار می کنی

بنفشه قلبش بی امان می کوبید. رنگش پریده بود. نکند این جا بلایی بر سرش بیاید. آن هم در خانه ی خودشان، آنوقت دیگر کسی نبود که به دادشان برسد. به سمت نیوشا چرخید و با دیدن پوریا که پا را از حدش فراتر گذاشته بود و نیوشایی که انگار قرص خنده خورده بود، به شدت جا خورد. تصمیم گرفت از روی کاناپه بلند شود. فواد متوجه ی موضوع شد و از بازوی بنفشه گرفت:

-کجا می خوای بری؟

صدای بنفشه می لرزید:

-ولم کن، می خوام پاشم

-پیش من بشین

-نه می خوام پاشم، نیوشا بهش بگو ولم کنه

نیوشا خنده کنان گفت: فواد ولش کن

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: